خنده کده
اگه نگین نخندین پیاز میشین می گندین
یه فنجون قصه

ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ‌ﺁﻣﻮﺯﺵ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺎﻭﺭﯼ، ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﻢ! 
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ! ﺍﮔﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯽ؟ 
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. 
ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺸﺘﯽ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺁﻭﺭﺩ. 
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﯼ؟! 
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﮔﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ! 
ﻭ ﻫﻤﺎﻥ‌ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﯼ، ﺑﻬﺸﺖ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ. 
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻧﻤﺮﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.
به سلامتی ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ...

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته 
که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. 
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد 
و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. 
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. 
خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... 
چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند .
گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. 
چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور .
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد 
تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد 
و سر از تن گربه جدا میکند. 
سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....

 

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود 
که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد.
در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. 
دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد 
و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود 
در گوشه‌ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد
ماموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. 
شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. 
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ 
و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ 
محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... 
علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. 
هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم 
تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم 
و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد
و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند 
و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

بقیه تو ادامه مطلب


ContinuE
= ⒩⒜⒮⒣⒠⒩⒜⒮ = دو شنبه 1 دی 1393برچسب:داستان غم انگیز,
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 2733
تعداد مطالب : 97
تعداد نظرات : 66
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


l